تنهایی؟ عجیبه. مثل اینه که به یکی بگی "میدونم تو، تویی. منم، خودمم. ولی میشه یه لحظه بیای و من بشی؟ میشه یه دقیقه انقدر اهمیت بدی که تبدیل به خودِ من بشی؟"
اگه تو جمعی بودی سرتُ چندبار برگردوندی و هر چندبارش با یه نفر چشم تو چشم شدی. سرحرفُ باهاش باز کن. لبخند بهش بزن. اگه می‌بینی حالش بده، ادای ادم‌های نگران ُ دربیار.
چقدر دارم‌چرت می‌بافم.
اصل موضوعُ بگم؟
وسط یه خونه پر از آدمم که حس می‌کنم هیچ‌جایی برای من نیست. جایی که آدمها طعنه شده جزوی از رومزه‌شون. اگه چیزی نگن، امتیاز اون روزشون رو از دست دادن.
یه خونه که فقط یه کنج داره واسه کز کردن. که ازقضا تاریک هم هست.
خونه‌ای که همه رو تووش می‌شناسی ولی انگار غریبه‌ن. طوریکه سعی می‌کنی موقع حرکت بدنت بهشون نخوره. به همه‌ی رفتارهات به طرز عجیبی پاسخ میدن. در مقابل گریه‌هات بهت زل میزنن و توو نگاهشون "چه مرگشه باز" هست. آدمهایی که هیچ سررشته ای تووی دلداری دادن ندارن ولی میگن و حالت بدتر میشه.
خونه‌ای که جای دو نفرش خالیه. بااینکه یکیشون هست. ولی جای اون "مهربون و دلواپسِ حواس جمع"اش کمه. اینی که ما داریم اون روی "خیرسرت بزرگ شدی" و "حالت خوب نیست؟اوکی"اش رو داره.
اصلِ اصلِ موضوعُ بگم؟ اگه پلک‌مو بکشی پایین، از تووی مویرگهاش تنهایی داره میزنه بیرون.‌ بوی نا میده تنم. فرشته ها دارن بحث میکنن "حالش خیلی گهه" رو چجوری به زبون قشنگ و مودبونه خودشون برگردوندن که حق مطلب ادا بشه و بزنن روی شونه چپم.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مهراب خلافت بانک اطلاعات مشاغل ک...ابوس فروشگاه اینترنتی پریا Bubba ماتم سرا • عزاداری سنتی آغاجاری Angela ازن ساز