"نمیگم همیشه ولی چرا بعضی وقتا به چیزی که بیشتر از همه چیر توو زندگیت - تا الان - تلاش کردی نمیرسی؟
خواب برف دیدم. به خودمگفتم انقدر خرافاتی نباش. چیزی نیست که. بعد عزیزترین حالش بدتر شد. من حالم بدتر شد. شرایط سختتر شد. چالشها بیشتر شد.
به خودم گفتم انقدر به زندگی این و اون نگاه نکن و حرص نخور. اونی که تو میبینی همچین چیزی توو زندگیش داره حتما بهتر از توئه. تو بعضی وقتها بدجنسی. خودخواهی. دختربدی واسه مامانی. خواهر بدی واسه آجی میشی. بابا رو اذیت میکنی. خدا رو ناراحت میکنی. زخم زبون میزنی.
ولی بعدش که به زندگیش نگاه انداختم دیدم عین همیم. دل میشیم. زخم زبون میزنیم. قضاوت میکنیم. ولی بعضی خوردهپوردههای زندگی من از اون بهتره و ماله اون از من.
نمیتونی عین ادم قبول کنی نشد قبلا بازم نشد الان نمیشه بعدا؟
نمیشه خواهشا به اون زندگی عادی با بوی خورشسبزی و شستن ظرفهای ناهار بجز زودپز عادت کنی؟
نمیشه به کسی نگی "اون لحظه دلم شکست" و مسخرت کنن و قلبت دست بکشه روی تیکه های سرهم شدهش؟
نمیشه انقدر امیدوار نباشی و سریع ناامید شی و هی چنگ نزنی به کوچکترین روزنه نور؟
میشه از کاه، کوه نسازی؟
میشه دست بکشی؟ انقدر خیال نبافی؟ دهمونو صاف کردی. تا اومدیم با بقیه اعضا و جوارح یه نفس راحتی بکشیم، زد به سرت و خیال بافتی و هواییمون کردی و باز نشد.
میشه انقدر به اینکه "چند بار که شکست بخوری، بعدش پیروزیه" ایمان نداشته باشی؟
میشه عین بقیه زندگیتُ بکنی؟ کارای همیشگی رو. عاشق مامانت باشی. همش خواهرتُ بغل کنی. با بابات کلکل کنی. دلت پر بکشه واسه دیدن دوستات. بشینی کتاب بخونی و گریه کنی واسه پین بال ۱۹۷۳.
میشه تو رو جون عزیزت یه کاری کنی. نمیدونم چیکار. وسط این جسم و روح تو یه چیزی کمه. همون چیزی که وقتی مامان میگه "یادت نره اصلا" تو رو میکشه تووی خودش. همون که وقتی باید حواست به برنج باشه، تو رو میکشه تووی خودش. همون که وقتی کل وجودت میگه "نشدنیه ها. فقط گه میزنه به اعصابت" تو رو میکشه تووی خودش.
میشه الان بری بخوابی؟ حالت امروز خیلی گه بود."
درباره این سایت