او درونش یک حفره داشت . که همه عادت داشتند به محض دیدنش به آن اشاره کنند و هرچقدر هم که او سعی میکرد به دیگران بفهماند که میداند یک حفرهی توخالی درونش است- که هیچچیز از طرف مقابل معلومنیست- چون آن حفره درون خودش بود؛ بقیه انگار نمیخواستند دست از صحبت کردن درموردش بکشند. او حسش میکرد هر لحظه. حس میکرد هر لحظه توسط آن حفره به درون خودش کشیده میشود. پس باور کنید لازم نبود دیگران هر روز به این موضوع اشاره کنند.
او سعی داشت بفهمد چرا. نفهمید. سعی کرد کنار بیاید. درواقع مدتی اثر کرد و حفره کوچکتر شد و مکششاش کمتر. ولی تا آمد از زندگی با حفرهی کوچکتر و مکش کمترش لذت ببرد، همه چیز به حالت قبل برگشت. نمیگویم حالت عادی. چون عادی نبود. باور کن.
برای کنار آمدن با حفرهاش تصمیم گرفت توی اولین برخورد با هرکس، اول خودش بگوید یک حفره در درونش دارد تا دردِ داشتناش کمتر شود.
ولی باز هم اگر کسی کوچکترین اشارهای به آن میکرد، به راحتی بهم میریخت.
و یک روز از کسی خوشش آمد که حفرهای درش نبود. باورتان بشود یا نه، همهی آدمها کسی که یک چیزی درونش کم است را نمیخواهند.
تصمیم گرفت عشقش را کنار بگذارد. همانطور که نتوانسته بود در مورد حفره کاری کند، در بقیه موارد هم کاری از دستش برنمیآمد. پس چه راحتتر بود رها کردن.
چندتا از آدمها را دید که با کاستیها و بعضا اضافیهایشان کنار آمده بودند. پدرش به او میگفت ضعف از خودش نشان ندهد. نشان نمیداد واقعا. سعی کرده بود بعنوان ضعفش از ضعفش یادی نکند. ولی دیر بود. آن همه زخم و جراحتی که به ذهنش وارد کرده بود، درست نمیشد.
همهی آن زخمها برای درست کردنشان احتیاج به تمام نخهای دنیا بود و او قصد نداشت تمام نخها را مصرف کند. پس گذاشت از لای درزِ بازِ زخمهای تازه و کهنهاش سیاهی بیرون بریزد و هیچ کاری هم از دستش برنیاید.
پس با زخمهایش زندگی کرد و با حفرهاش حفرهاش را فراموش نکنیم.
درباره این سایت