من و موهام



تنهایی؟ عجیبه. مثل اینه که به یکی بگی "میدونم تو، تویی. منم، خودمم. ولی میشه یه لحظه بیای و من بشی؟ میشه یه دقیقه انقدر اهمیت بدی که تبدیل به خودِ من بشی؟"
اگه تو جمعی بودی سرتُ چندبار برگردوندی و هر چندبارش با یه نفر چشم تو چشم شدی. سرحرفُ باهاش باز کن. لبخند بهش بزن. اگه می‌بینی حالش بده، ادای ادم‌های نگران ُ دربیار.
چقدر دارم‌چرت می‌بافم.
اصل موضوعُ بگم؟
وسط یه خونه پر از آدمم که حس می‌کنم هیچ‌جایی برای من نیست. جایی که آدمها طعنه شده جزوی از رومزه‌شون. اگه چیزی نگن، امتیاز اون روزشون رو از دست دادن.
یه خونه که فقط یه کنج داره واسه کز کردن. که ازقضا تاریک هم هست.
خونه‌ای که همه رو تووش می‌شناسی ولی انگار غریبه‌ن. طوریکه سعی می‌کنی موقع حرکت بدنت بهشون نخوره. به همه‌ی رفتارهات به طرز عجیبی پاسخ میدن. در مقابل گریه‌هات بهت زل میزنن و توو نگاهشون "چه مرگشه باز" هست. آدمهایی که هیچ سررشته ای تووی دلداری دادن ندارن ولی میگن و حالت بدتر میشه.
خونه‌ای که جای دو نفرش خالیه. بااینکه یکیشون هست. ولی جای اون "مهربون و دلواپسِ حواس جمع"اش کمه. اینی که ما داریم اون روی "خیرسرت بزرگ شدی" و "حالت خوب نیست؟اوکی"اش رو داره.
اصلِ اصلِ موضوعُ بگم؟ اگه پلک‌مو بکشی پایین، از تووی مویرگهاش تنهایی داره میزنه بیرون.‌ بوی نا میده تنم. فرشته ها دارن بحث میکنن "حالش خیلی گهه" رو چجوری به زبون قشنگ و مودبونه خودشون برگردوندن که حق مطلب ادا بشه و بزنن روی شونه چپم.


داره از اتاق میره بیرون. میگم "برقُ خاموش کن."میگه "چیزی نمیخوای؟". میگم "چرا. یه مامان. که بغل کنه. یه خواهر که شوخی کنه. یه بابا که حال آدمُ کجکی از لای در بپرسه. یه دل اروم که بدونه فردا بی دردسره. یه قلب ساده که دلش خوش باشه به اینکه کتاب جدید خریده."
میگه "خفه شو. بخواب" میره. برقُ خاموش نمی‌کنه.

"نمیگم همیشه ولی چرا بعضی وقتا به چیزی که بیشتر از همه چیر توو زندگیت - تا الان - تلاش کردی نمی‌‌رسی؟
خواب برف دیدم. به خودم‌گفتم انقدر خرافاتی نباش. چیزی نیست که. بعد عزیزترین حالش بدتر شد. من حالم بدتر شد. شرایط سخت‌تر شد. چالش‌ها بیشتر شد.
به خودم گفتم انقدر به زندگی این و اون نگاه نکن و حرص نخور‌. اونی که تو می‌بینی همچین چیزی توو زندگیش داره حتما بهتر از توئه. تو بعضی وقتها بدجنسی. خودخواهی. دختربدی واسه مامانی. خواهر بدی واسه آجی میشی. بابا رو اذیت می‌کنی. خدا رو ناراحت می‌کنی. زخم زبون می‌زنی.
ولی بعدش که به زندگیش نگاه انداختم دیدم عین همیم. دل می‌شیم. زخم زبون می‌زنیم. قضاوت می‌کنیم. ولی بعضی خورده‌پورده‌های زندگی من از اون بهتره و ماله اون از من.
نمی‌تونی عین ادم قبول کنی نشد قبلا بازم نشد الان نمیشه بعدا؟
نمیشه خواهشا به اون زندگی عادی با بوی خورش‌‌سبزی و شستن ظرفهای ناهار بجز زودپز عادت کنی؟
نمیشه به کسی نگی "اون لحظه دلم شکست" و مسخرت کنن و قلبت دست بکشه روی تیکه های سرهم شده‌ش؟
نمیشه انقدر امیدوار نباشی و سریع ناامید شی و هی چنگ نزنی به کوچک‌ترین روزنه نور؟
میشه از کاه، کوه نسازی؟
میشه دست بکشی؟ انقدر خیال نبافی؟ دهمونو صاف کردی. تا اومدیم با بقیه اعضا و جوارح یه نفس راحتی بکشیم، زد به سرت و خیال بافتی و هوایی‌مون کردی و باز نشد.
میشه انقدر به اینکه "چند بار که شکست بخوری، بعدش پیروزیه" ایمان نداشته باشی؟
میشه عین بقیه زندگیتُ بکنی؟ کارای همیشگی رو. عاشق مامانت باشی. همش خواهرتُ بغل کنی. با بابات کل‌کل کنی. دلت پر بکشه واسه دیدن دوستات. بشینی کتاب بخونی و گریه کنی واسه پین بال ۱۹۷۳.
میشه تو رو جون عزیزت یه کاری کنی. نمی‌دونم چیکار. وسط این جسم و روح تو یه چیزی کمه. همون چیزی که وقتی مامان میگه "یادت نره اصلا" تو رو میکشه تووی خودش. همون که وقتی باید حواست به برنج باشه، تو رو میکشه تووی خودش. همون که وقتی کل وجودت میگه "نشدنیه ها. فقط گه میزنه به اعصابت" تو رو می‌کشه تووی خودش.
میشه الان بری بخوابی؟ حالت امروز خیلی گه بود."

برکه چشم‌هاشو باز کرد. با همون منظره ای روبرو شد که پونزده سال پیش دیده بود.
همون درخت توت پر شاخ و برگی که از سنگینی بارش، خم شده بود تووی اب ساکن و بی‌حرکت برکه.
همون پل سیمانی قدیمی که معلوم نیست از چقدر قبل‌تر اینجا بوده. خودش که هیچوقت حرفی نمی‌زنه. بقیه هم چیزی نگفتن چندساله.
همون سبزه هایی که نسل اندر نسل‌شون کنار این برکه رشد کردن، له شدن، خشک شدن و دوباره سبز شدن‌.
همون گنجشک‌های همیشگی و پر سر و صدا.
همون خونه‌ی کوچیکِ سنگی با سه تا آدم تووش.
برکه نگاهشو چرخوند به دور و بر. یه برکه دیگه اون‌طرف‌تر بود. بااینکه نسبتا دور بود نمی‌شد ندیده گرفتش. برکه‌ی محبوبِ خوشگل. برکه‌ی باغ گیلاس. هرچند که باغ و حتی یه درخت گیلاس اون اطراف نبود. ولی آدمها دوست دارن داستان بسازن، یه چیز معمولی رو جادویی نشون بدن تا از یکنواختی دور و برشون فرار کنن.
برکه‌ی ساده، هیچی نداشت. درواقع نمی‌دونست یه برکه دقیقا باید چه چیزی داشته باشه. مگه اینکه یه عالم آب تووی زمین فرورفته جمع شن و با وزش باد خودشونُ سُر بدن روی بغل دستی ها و گه‌گداری بخار بشن و دوباره ببارن، نمیشه برکه؟ آدمها دیگه چی میخوان؟ چی کمه؟ یا چی تووی برکه‌ی باغ گیلاس زیاده؟
سنگ‌هاش گردترن؟ خزه‌هاش سبزترن؟ آبش تمیزتره؟ سگِ شل و قهوه‌ای تووش خرابکاری نمیکنه؟ برگ درختها تووش نمیفته؟ حجم آبی که تووشه کم نمیشه؟ چون آفتاب وسط آسمونه، گرم نمیشه؟ توو زمستون، یخ نمیبنده؟ دلش نمیگیره؟ که تموم گِل‌های کفِ بسترشُ بلند کنه و گند بزنه به تمیزی و صافی آب؟
برکه نمی‌دونست. هیچوقت نفهمید. چه چیزی، "برکه‌ی باغ گیلاس"ای که شاید فقط هسته‌ی گیلاس تووش افتاده بود رو انقدر خاص می‌کرد.
و هیچوقت هم نفهمید. چون گنجشک‌ها حتی برای آشناها هم خبرچینی نمی‌کنن.

اشکهات رو پاک نکرده بودی. برات مهم نبود زن مانتو طرح دارِ روسری مشکی که از روبه‌رو می آمد، مثل دوتای قبلی با تعجب نگاهت کنه.
تووی اون لحظه هیچی برات اهمیت نداشت. موقع رد شدن از خیابون حتی نگاه نکردی چراغ قرمزه یا سبز. به دستی که کاغذ تبلیغ "حراج خانه ی سلینا" رو به سمتت می‌آورد توجهی نکردی و با شونه های افتاده و صورت خیست فقط جلو می‌رفتی. چندبار صدات کردم ولی سرت رو برنگردوندی. حتی سرعت قدمهات تغییر نکرد. نه موقعی که موتوری بوق زد و گفت "حواستُ جمع کن خانوم" نه موقعی که استین مانتوی ابی اسمونیت رو کشیدم.
حتی اگه خدا هم صدات میکرد. بغلت میکرد میگفت "قهر نکن دیگه." یه معجزه مینداخت جلوی پات هم اهمیتی نمی‌دادی.
اعتقادت رو چندوقت پیش از دست دادی. اعتقادت به خدا رو نمیگم. باورت به "همه چی یه روزی درست میشه" رو میگم. دقیق یادمه. انقدر شنگول بودی که یه قلپ از موهیتوی روبروت رو خوردم که ببینم سالمه یا نه. اگه دستت رو نمی‌گرفتم می‌رفتی هوا. همون لحظه، نه که بدترین اتفاق ممکن بیفته. نه. اتفاقا عادی ترین اتفاق افتاد و ایمانت به خوشی‌هایی که طول عمرشون بیشتر از نصف روزه رو از دست دادی.
ولی یه خواهش دارم. به درد مشترکمون ایمان داشته باش. آدمهایی که زخم های شبیه بهم دارن باید نزدیک هم باشن. من نزدیکت نباشم .‌. کی باشه گل من؟

مامان میگه "لااقل بگو از چی دلخوری؟"
نگفتم انقدر حساس و گه شدم که همین که دراز کشیده و حالم رو میپرسه لجم رو درمیاره. بلند شو. بشین. بپرس. بغلم کن. نه اینکه از مبل بیام پایین، کنار بازوت یه جایی برام سرم پیدا کنم و بازم حرفم نیاد.
نگفتم انقدر عصبانی و دلخور و ناامیدم و بی حسم که حتی دلم نمیخواد حرف بزنم راجع بهش.
به جاش گفتم چایی میذاشتی خب. بعد که رفت و چایی گذاشت. دلخور شدم. بلند شدم. خاموشش کردم. خوابیدم. پتو رو بغل کردم و به روی خودم نیاوردم که مامان میگه "تو که ناهار هم نخورده بودی."
مامان نمیدونه. تو هم بهش نگو. خیلی وقته اینجوریه داستان.

انقدر بدون تو روزگار رو گذروندم که میترسم از یه مدت به بعد، بود و نبودت فرقی نداشته باشه. جای خالی کنارم رو "نبودنت" پر کنه یا "هیچی"، دیگه برام اهمیت نداشته باشه. تووی جمع "نگاهم نمیکنه" با "نیست که نگاهم نکنه" فرق نکنه. یکم اهمیت بده. لااقل به نبودنت.

داشت فیلم می دید. پسره زل زده بود به دختره. دختره دید انگار یکی داره نگاهش میکنه. سرش رو آورد بالا. دلش ریخت فکر کنم.
دو ساعت و نیم بعدش ازش پرسیدم "چی شد؟ پسره نگاهش رو ید؟"
گفت "نه. نگاهش کرد همچنان."
نتونستم لبخند نزنم. از پنج موردی که تووی فیلم ها پیدا کردم، تووی سه تاشون پسره نگاهش رو کج نکرد یه طرف دیگه. و اینکه واقعا دوست داشت دختره رو هربار.
یادته؟ اون روز. سرمو گرفتم بالا. دلم ریخت. مچت رو گرفتم. ولی تو عین خیالت نبود. نگاهت رو نگرفتی ازم. به احتمال سه به پنج مورد تو شاید . هیچی ولش کن.

امروز که مامان رو بغل نکردم. با دوستهام سرد بودم و با دو نفر بحثم شد. امروز که دو بار بشقاب از دستم لیز خورد و هر بار فقط خیره شدم به تیکه هاش. مامان گفت اگه پیدا کنه کسی که من رو به این روز انداخته بیچاره اش میکنه.
من که نمیذارم نازک تر از گل بهت بگه ولی تو هم حواست رو جمع کن مامان از تووی چشمهای من پیدات نکنه.

انجام هر کاری برای رسیدن به موفقیت، انگیزه میخواد. هرکس راه حلش متفاوته. یه سری برای پول. یه سری برای وجهه اجتماعی. یه سری بخاطر کمالگرا بودنشون. ولی وقتی من به تو فکر میکنم و اینکه وقتی بشنوی من توو اینکار موفق شدم لبخندی "افرین دختر"ای پیش خودت میگی فقط اونکار رو انجام شده بدون.
بااینکه خبر کارهای من به تو نمیرسه. چون اهمیتی نداره. چون تو نمیپرسی اصلا. چون اهمیت نمیدی. حتی اگه من از مردن آدم بده ی تووی فیلم گریه کنم چون ته چهره اش مثل تو بود.

میدونم واقعی نیست. میدونم شدنی نیست. میدونم وقتی با خدا شوخی میکنم اون صدای خنده فقط توو ذهن خودمه. میدونم گرفتن دستت توو خواب نشونی بر دوست داشتن من نیست. میدونم وقتی به گربه ی شل و یه چشم خرابه بغل سوپرمارکتی که همیشه وقتی میگی سایز کوچیک دستکش ظرفشویی میخوام، سایز بزرگشو میده، میگم "به خدا نمیخوام اذیتت کنم" نمیفهمه چی میگم.
میدونم وقتی به گنجشکهای گرسنه تووی تراس گفتم فردا بیان قول میدم براشون برنج بذارم، نباید انتظار داشته باشم بیان.
میدونم تو من رو یادت نیست. چون هیچوقت من رو ندیدی.
میدونم وقتی مامان میپرسه چرا گریه کردی نباید بگم "خیلی همو دوست داشتن بخدا" و انتظار داشته باشم قانع بشه که منظورم شخصیتهای فیلمی بود که بخاطرش یک روز تمام رو گریه کردم.
میدونم شخصیتهای کتاب، شبها نمیان بالای سر آدم. قلعه ی جادوگر هاول پشت خونمون نیست؛ جادوگرها با هم م نمیکنن که آیا صلاحه این دختر رو به جمعمون راه بدیم؟ برنارد ساعتش رو نمیذاره زیر بالشتم سوفی از خواب بیدارم نمیکنه که با جادوگر ویست همخونه بشم  یا اقای کرپسلی دستی به موهای نارنجیش نمی کشه و نگران شبحواره ها نیست
میدونم ولی میشه یه بار بشه؟

من ساکت نیستم که سر حرف رو باهات باز نمی‌کنم.من جدی نیستم که بهت لبخند نمی‌زنم. من بیکار نیستم که همیشه من رو نزدیک خودت می‌بینی. من نگاهم به همه نیست که همیشه باهات چشم تو چشم میشم. من خجالتی نیستم که جواب سلامت رو دیر میدم. من ازت بدم نمیاد که نادیده‌ت می‌گیرم.
من دوستت دارم.

چندین‌بار سر یه موضوع مشخص ناراحتم کردی و هر بار دهنم باز نشد که جوابت رو بدم. می‌دونی چی بیشتر ناراحتم می‌کنه؟ اینکه من منتظر می‌مونم تا تو دوباره همون حرفها رو بزنی و ناراحتم کنی، تا شاید یه روزی بتونم یه چیزی بگم اینکه می‌دونم تو دوباره ناراحتم می‌کنی اینکه ایمان دارم به بی‌شعوریت.

از صبح یه چیزیش بود اما فرق می‌کرد با حالی که از ساعت هشت و سی و هشت دقیقه به خودش گرفته بود. وقتی سوال می‌کردم، دست می‌برد تووی صندوق "بهونه هایی قدیمی که احتمالا تا الان یادشون رفته" و یکی می‌آورد بیرون و پرت می‌کرد توی صورتم. واسه همین یرخ شد یکم‌لپ‌ام.
رسیدیم به جایی که دیگه بهونه نمی‌آورد ایراد می‌گرفت از من "کمتر فیلم‌های غمگین ببین که روزی سه بار نیای به من بگی اعصابم خورده"ای که گفت، میشد ترجمه‌ش کرد "بازم مجبور به محبت کردن شدم. بدم نمیاد از این موضوع. ولی اینکه هیچوقت به خودم محبت نمیشه، دلم‌گرفته و می‌دونم‌تو و هیچکس دیگه نمی‌تونه درباره‌ش هیچ گهی بخوره پس جمع کن بساطِ نگرانی‌تُ".

امیدوارم‌ تووی زندگی بعدیم باهات برخورد داشته باشم. ترجیحا تووی یه فضای باز. باد هم بیاد. نه شدید. از اون بادهای گرمی که آدم خوشش میاد و وسط‌ش هم می‌بینی گرمای خورشید داره کم‌کم خوابت می‌کنه.
من هنوز به زندگی بعدی اعتقاد دارم چون میخوام نداشته‌های این زندگیمُ به دست بیارم. و احتمالا تو یکی از اون هایی. چون میدونم تا اینجای زندگی که به دست نیومدی، احتمالا تووی مابقیش هم همینجوره.
فقط تو نیستی. احتمالا دلم‌قد کوتاهتر و موهای خرمایی بخواد. یااینکه پسر بشم کلا. اینطوری می‌تونیم با هم دوست باشیم و تو از خواهر من خوشت بیاد که تصادفا شبیه منِ زندگی قبلیم شده و من روحم خبر داره ولی بهم‌ نمیگه.
و مامان که همون مامان قبلیه -چون هردومون از هم راضی بودیم و حاضر به ادامه‌ی همکاری شدیم- مجبورم نمی‌کنه زود زن بگیرم و احتمالا اون موقع هم تووی تنهایی بپوسم یا اگه خوش شانس باشم بین دوستام و خونواده‌م بپوسم.
شاید هم‌نپوسم کلا. هنوز بهش فکر نکردم.
ولی به این فکر کردم که شاید چندتا از ویژگی‌هام رو نگه دارم. مثلا ویژگی "من نشون میدم به همه که علاقه‌ای به دوست داشته شدن ندارم، تا اگه کسی دوستم نداشت نشه نقطه ضعفم" چون این ویژگی تا الان خیلی به دردم خورده.
یه سری از آدمها هستن که نمی‌خوام ببینمشون. البته شاید به عنوان موش کثیف توی فاضلاب، ولی نه به عنوان آدم. حالا شاید به عنوان آدم، ولی نه بعنوان کسی که زندگی من رو داغون کنه. بره زندگی بقیه رو داغون کنه. مثلا زندگی خودش رو.
امیدوارم‌ تووی زندگی‌ بعدیم، کتاب رو به فیلم و مامان رو به کافه ترجیح بدم. چیزی که بعضی وقتها نشد.
واقعا دلم‌ می‌خواد پسر بشم. احتمالا سیگاری. ولی قطعا دنبال مواد نمیرم. باشگاه هم‌ نمیرم چون میدونم تنبلی چیزیه که از وجودم‌ جدا نمیشه. حتما یه خواهرخواهم داشت و هر روز جوری باهاش رفتار می‌کنم که عقده‌های داداش نداشتن این زندگیم دربیاد.
ففط امیدوارم اینها رو یادم بمونه و باز گند نخوره به همه چی.
قطعا همین مادر. قطعا همین دوستها. قطعا همین خانواده. قطعا منِ دیگر.

او درونش یک حفره داشت . که همه عادت داشتند به محض دیدنش به آن اشاره کنند و هرچقدر هم که او سعی می‌کرد به دیگران بفهماند که می‌داند یک حفره‌ی توخالی درونش است- که هیچ‌چیز از طرف مقابل معلوم‌نیست- چون آن حفره درون خودش بود؛ بقیه انگار نمی‌خواستند دست از صحبت کردن درموردش بکشند. او حسش می‌کرد هر لحظه. حس می‌کرد هر لحظه توسط آن حفره به درون خودش کشیده می‌شود. پس باور کنید لازم‌ نبود دیگران هر روز به این موضوع اشاره کنند.
او سعی داشت بفهمد چرا. نفهمید. سعی کرد کنار بیاید. درواقع مدتی اثر کرد و حفره کوچکتر شد و مکشش‌اش کمتر. ولی تا آمد از زندگی با حفره‌ی کوچکتر و مکش کمترش لذت ببرد، همه چیز به حالت قبل برگشت. نمی‌گویم حالت عادی. چون عادی نبود. باور کن.
برای کنار آمدن با حفره‌اش تصمیم گرفت توی اولین برخورد با هرکس، اول خودش بگوید یک حفره در درونش دارد تا دردِ داشتن‌اش کمتر شود.
ولی باز هم اگر کسی کوچکترین اشاره‌ای به آن می‌کرد، به راحتی بهم می‌ریخت.
و یک روز از کسی خوشش آمد که حفره‌ای درش نبود. باورتان بشود یا نه، همه‌ی آدمها کسی که یک چیزی درونش کم است را نمی‌خواهند.
تصمیم گرفت عشقش را کنار بگذارد. همان‌طور که نتوانسته بود در مورد حفره کاری کند، در بقیه موارد هم کاری از دستش برنمی‌آمد. پس چه راحت‌تر بود رها کردن.
چندتا از آدمها را دید که با کاستی‌ها و بعضا اضافی‌هایشان کنار آمده بودند. پدرش به او می‌گفت ضعف از خودش نشان ندهد. نشان نمی‌داد واقعا. سعی کرده بود بعنوان ضعفش از ضعفش یادی نکند. ولی دیر بود. آن همه زخم و جراحتی که به ذهنش وارد کرده بود، درست نمی‌شد.
همه‌ی آن زخم‌ها برای درست کردنشان احتیاج به تمام نخ‌های دنیا بود و او قصد نداشت تمام نخ‌ها را مصرف کند. پس گذاشت از لای درزِ بازِ زخم‌های تازه و کهنه‌اش سیاهی بیرون بریزد و هیچ کاری هم از دستش برنیاید.
پس با زخم‌هایش زندگی کرد و با حفره‌اش حفره‌اش را فراموش نکنیم.

آدمها وقتی احساس تنهایی می‌کنن، خطرناک میشن. کارهایی از دستشون برمیاد که درحالت عادی میگفتن "مگه دیوونه‌ام که اینکارو کنم؟!".
آدمها وقتِ تنهایی روراست باشم؟ باشه. خب "من" وقتِ تنهایی می‌تونم به خودم آسیب بزنم. نه جسمی نه. طوری روح خودم رو زخمی می‌کنم که خونِ بی‌رنگش تموم دیوارهای خونه رو رنگ کنه بدون اینکه کسی بفهمه. حتی چندقطره‌ش ریخت روی موهای رنگ‌نشده و پر از تارِ سفید مامان. راستی بابا، ببخشید بابت کت جدیدت.
من جوری روحم رو آزار دادم که هیچوقت من رو نمی‌بخشه. و اگه یه روز به حرف دربیاد، مثل فیلمها نمیگم "بزار برات توضیح بدم". من هیچ توضیحی ندارم.
فقط من تنها بودم. می‌خواستم آسیب ببینم که شاید تنها نباشم بعد از اون. ولی نتیجه‌اش غیرقابل‌تصور بود.
بازم تنها بودم و قسمت جالبش اینه که، کسی نفهمیده بود.

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

اخبار شورای دانش آموزی دبیرستان شهید خسروی سایت های برتر Pixelart کانون قرآن وعترت دانشگاه آزاد اسلامي فسا درمان در منزل رسانه خبر ENJOYMENT Adam ماکو توریزم